امروز،توی شلوغی کارای روزمره،یه پرده از جلوی چشمام کنار رفت.
یه جرقه از خواستن حقم از زندگی!
جوری که نزدیک بود به گریه بیفتم.

"هیچکس لازم نیست رویای منو بدونه"
"هیچکس حق نداره راجبش حرف بزنه"
"رویای من،رویای منه"
"حق منه"
"سهم منه"
آدمی که حتی رویاشو خودش انتخاب نکنه چی داره؟
و من رویامو انتخاب کردم.چیزی که همیشه میخواستمش.
من،پریسا،یک رهبر خواهم شد؛یک مبارز.
و تا پای جونم برای هدفم می جنگم.در واقع تلاش خاصی لازم نیست بکنم.فقط باید خودمو رها کنم.
خود واقعیمو.
امروز آینده رو با دست خودم می نویسم.
"من یک رستاخیز واقعی رو رقم خواهم زد"

پ.ن:ممنون از سردار و آلن.که بهم شجاعت دادین.شما الگوی خوبی هستید.با تمام وجود ممنونم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها