تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.

فقط به اندازه ی نوشتن اینا طول کشید تا یادم بره چی میخواستم بگم.
چقد بغض داشتم.
چقدر مشکل کوچیک و بزرگ.که خیلی وقته از حلشون ناامیدم.
خیلیا بهم گفتن چرا تنبلی میکنی درس نمیخونی.
نمیدونستن چرا؟
شایدم میدونستن و راحت تر این بود که از کنارش رد شن.
مثل مامان مهربونم.میدونه خودزنی میکنم.سیگار میکشم.اما براش راحت تره نادیده بگیره.
خیلی دوسم داره نع؟
:)))))
پدری که حتی به خودش زحمت نمیده ببینه چمه.پدری که وقتی روانشناسم بهش گفت بیشتر مواظبم باشه تا خودکشی نکنم.جلوی کلی آدم خوردم کرد و گفت بسه گریه نکن کار میدی دستمون.
^^.
میگن باباها مهربونن.چرا بابای من.هرروز اشکمو درمیاره.
میگن مامانا بچه هاشونو دوست دارن.من با این مامان دیوونه که جلوی خواهر کوچیکم با چاقو تهدیدم میکنه چیکار کنم؟

خواسته نشدن حس بدیه.بدتر از اون.اضافی بودنه.
زندانی بودن.و همزمان اضافی بودن.اسم این شرایطو چی باید گذاشت؟برده بودن؟
مگه بچه ی این بابای دلسوز که به همه کمک میکنه نباید خوشبخت باشه؟
یا این مامان مهربون که همه میگن مثل بچه هاست.

اگه فقط خودم بودم.خونه رو آتیش میزدم و خودمو راحت میکردم.با این بچه چیکار کنم.چیکار کنم حالش خوب شه و سالم بزرگ شه.چیکار کنم مثل من نمیره.اون از الان پژمرده شده.

چه مسخرست دارم با کی حرف میزنم:)))))
وقتی نه خدایی هست و نه آدمی.
دارم فکر میکنم.کاش همتون رویا و توهم باشین.فکر اینکه هیچکس وجود نداره خیلی راحت تر از اینه که فکر کنم هفت میلیارد آدم وجود دارن و غیر از یک نفر.هیچکس اهمیتی نمیده.فقط رد میشن.چشماشونو میبندن و رد میشن.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها